خاطرات به دنيا اومدنت
پسر گلم شما ٤١ هفته بود كه حسابي جا خوش كرده بودي و دلت نميخاست به دنيا بياي ديگه خانم دكتر گفت خطر داره و بايد به دنيا بيايي خلاصه من دوست داشتم ١٢ دي ماه به دنيا بيايي كه با تولد ماماني يكي بشه ولي قسمت نشد و ١٣ دي بستري شدم بيمارستان و از هشت صبح منتظر با آمپول فشار منتظر به دنيا اومدنت بوديم كه بله بازم خيال اومدن نداشتي و بالاخره ساعت هشت شب رفتيم اتاق عمل و شما ساعت بيست و پنج دقيقه تو بيمارستان فرمانيه به دنيا اومدي اينم چندتا عكس از اتاقي كه بابايي برامون آماده كرده بود و چندتا عكس از اولين روزهاي تولدت &...